میدانی جان دلم؟
اسمش هرچه که هست، چنان قدرتی دارد که مرا با این حال زار و نزار و تن کوفته و گلوی ملتهب، نشانده به نوشتن. که بنویسم از تو و از این دیوانگیِ جاری بینمان.
چندوقت است دست به قلم نبردهام؟ نمیدانم. آخرین بار را حتی به سختی هم به یاد نمیآورم. انگار قرنها از دفعهٔ آخری که در آن چندخطی نوشتهام میگذرد و حالا کلمات چنان سخت جاری میشوند که انگار با نوشتن هرسطر، یک جان از جانهایم کم میشود.
چندوقت است حوصلهٔ هیچچیز را ندارم. تو گفته بودی افسردگی فصلی است و بهار همه را همینطوری میکند و من، ته دلم حرفت را به حساب دلداری گذاشته بودم و مرور کردم که این گرفتگی خلق، نه ربطی به هوای بهار و گرفتگی آسمان شهر و گرانی نان دارد و نه جزء آثار ماتأخر نامیزان بودن هورمونهای بدنم است. نهایتاً فهمیدم من دلتنگم. باورت بشود یا نشود، در این دنیا مرضی به نام دلتنگی وجود دارد که زورش از هر مرض دیگری بیشتر است. اینقدر که به راحتی آب خوردن آدم از پا درآورد و نفسش را قطع کند.
دلم برایت تنگ شده و تو اینجا نیستی. نیستی تا کمی پیازداغ سرماخوردگیام را زیاد کنم و به بهانهاش خودم را توی بغلت مچاله کنم و آرام چشم ببندم. نیستی که دستت بپیچد دور کمرم و مرا بچسبانی به خودت و بگویی مریضی هم اگر هست، باید برای جفتمان باشد. نیستی که چشمهایت، پیشانیات، دستها و لبهایت را ببوسم و خیالم از اینکه کنارم هستی راحت بشود. نیستی که #ماه_پری را آرام زیر گوشم زمزمه کنی و من گُر بگیرم از برخورد حرارت نفست با پوست بدنم. نیستی و موهایم همینطور پریشان دور گردنم مانده است.
بیا اسمش را بگذاریم «شیدایی». عشق را دیگر دوست ندارم. شیدایی اما قشنگ است. بوی یاس میدهد. آدم را پرت میکند وسط بهترین و عمیقترین خاطرات زندگیاش. مرا یاد اولین دیدارمان میاندازد. یاد رودخانهای که در کنارش قدم میزدیم. یاد شعرهای تو. یاد دستهایی که اسلام اجازه نمیداد در هم گره بخورند.
دلتنگم و دلتنگی آدم را نویسنده میکند. نویسنده بودن هم به این معنی نیست که آدم حتما خوب بنویسد. فقط مینویسد که یک جوری خودش را آرام کند. من هم نوشتم که آرام بشوم. احتمالا خوب هم ننوشتهام. اما حالا آرامترم. میروم درس بخوانم. مراقب خودت باش مردِماجرا.
درباره این سایت